داستان کودک | رد پای نارنجی آقای پاییز
  • کد مطالب: ۳۶۷۱۳۴
  • /
  • ۲۵ آبان‌ماه ۱۴۰۴ / ۱۳:۳۳

داستان کودک | رد پای نارنجی آقای پاییز

پاییز که از راه می‌رسد، همه جا قشنگ می‌شود. همه جا پر از رنگ می‌شود. در انشای سعید هم آقای پاییز از راه رسیده بود.

مرجان زارع - پاییز که از راه می‌رسد، همه جا قشنگ می‌شود. همه جا پر از رنگ می‌شود. در انشای سعید هم آقای پاییز از راه رسیده بود.

زنگ اول بود. بچه‌ها سر کلاس نشسته و منتظر بودند سعید انشایش را بخواند. سعید دفترش را برداشت و رفت جلوی کلاس ایستاد و با صدای بلند گفت: «انشا درباره‌ی پاییز.»

بعد آب دهانش را قورت داد و لبخند‌زنان مشغول خواندن شد: «آقای پاییز از راه رسیده است و دارد برگ‌های درخت‌ها را یکی یکی زرد می‌کند. او سوار دوچرخه‌اش در کوچه‌ها می‌چرخد و همه جا را قشنگ می‌کند.»

همین موقع صدای زنگ دوچرخه‌ای از پشت پنجره‌ی کلاس شنیده شد. احسان لبخندی زد و گفت: «خودش است، آقای پاییز است!» بقیه‌ی بچه‌ها هم لبخند زدند و سرهایشان را به سمت پنجره چرخاندند.

آن‌وقت همگی در خیالشان سوار دوچرخه‌هایشان شدند و رکاب زدند میان انشای سعید تا به آقای پاییز برسند. آقای پاییز تند و تند رکاب می‌زد. سرتا‌پایش نارنجی بود. حتی دوچرخه‌اش و ریش و سبیلش هم نارنجی بود.

یکی از بچه‌ها داد زد: «صبر کن آقای پاییز.» یکی دیگر گفت: «چقدر تند می‌روی؟!» و یکی پرسید: «دوچرخه‌ات را از کجا خریدی؟» آقای پاییز اما حرفی نزد. انگار صدای بچه‌ها را نمی‌شنید. رکاب می‌زد و بین درختان کوچه به سرعت پیش می‌رفت.

می‌رفت و از داخل سبد جلوی دوچرخه‌اش گردی نارنجی و خوش‌رنگ در هوا پخش می‌شد. گرد نارنجی بوی پرتقال می‌داد. در نور برق می‌زد. مانند برف در هوا می‌چرخید و روی شاخه‌های درخت‌ها می‌ریخت و همه را نارنجی می‌کرد.

بچه‌ها با دیدن این منظره، با‌ هیجان فریاد زدند: «جانمی، جانمی!» و تند‌تر و تند‌تر رکاب زدند تا به آقای پاییز برسند. همین موقع بود که باد آمد؛ هو و هو و هو. چرخید و رفت لای چرخ‌های دوچرخه‌ی بچه‌ها.

دوچرخه‌ها تندتر از قبل حرکت کردند؛ مانند باد، ویژ و ویژ و ویژ. آقای پاییز یک‌دفعه بچه‌ها را دید. از دور کلاه نارنجی‌اش را از سرش برداشت و برای بچه‌ها در هوا تکان داد. بچه‌ها هم دیلینگ دیلینگ زنگ دوچرخه‌هایشان را برای او به صدا درآوردند.

آقای پاییز یوهوهو هوهو خندید. خنده‌اش خنک بود. چرخید و رفت لای شاخه‌های درخت‌ها و شاخه‌ها را لرزاند. رفت داخل آستین لباس بچه‌ها و قلقلکشان داد.

بچه‌ها زدند زیر خنده. شاخه‌های درخت‌ها هم خش‌وخش تکان خوردند و بارانی از برگ‌های زرد روی زمین ریخت. بچه‌ها زیر باران برگ رکاب زدند و رکاب زدند.

تازه داشتند به آقای پاییز می‌رسیدند که باد تندی آمد. ها کرد و هو کرد و دور دوچرخه‌ی آقای پاییز چرخید و آن را به هوا بلند کرد. دوچرخه‌ی آقای پاییز رفت بالا و بالاتر. رفت توی آسمان. بچه‌ها با هیجان جیغ کشیدند و از آن پایین برای آقای پاییز دست تکان دادند.

یکی از بچه‌ها گفت: «آقای پاییز بمان با ما بازی کن. کجا می‌روی؟» آقای پاییز اما دیگر خیلی دور شده بود. آن دورها بود و در آسمان رکاب می‌زد و می‌رفت. می‌رفت و گرد نارنجی‌رنگی را پشت سرش در آسمان پخش می‌کرد.

بچه‌ها که دیدند به آقای پاییز نمی‌رسند، ترمز کردند و دور زدند. باید برمی‌گشتند سر کلاس آخر انشای سعید داشت تمام می‌شد. این شد که رکاب‌زنان به سمت مدرسه به راه افتادند.

می‌رفتند و برگ‌ها زیر چرخ دوچرخه‌هایشان خش‌وخش صدا می‌داد. صدای سعید در بین صدای خش‌خش برگ‌ها شنیده می‌شد که می‌گفت: «این بود انشای من...»

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.